امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

نابغه کوچک من

سلام فرشته دوست داشتنی ام باز هوا سرد شد  مامانی در نوشتن تنبل و بی حوصله.. چند روزی هم سخت مریض بودم و حسابی خونه نشین شدم باز خداروشکر پسر نازم  واکسن زده بود سزماخوردگی خفیف گرفت و مثل مامانش انفولانزا نگرفت.. اخه این روزها امتحانات ماهانه هم داشت و من با این حالم باهاش کار می کردم اخه کسی مثل من در جریان درساش نیست و نمی تونستم درساش و به پدرش بسپرم.. این چند وقت پشت سر هم مهمون داشتیم و حسابی به امیرجونم خوش گذشت بخصوص وقتی دوستاش یعنی فاطره اینا اومدن تا تونست بازی کرد وقتی رفتند کلی خوشحال بود و بهم می گفت که بهترین روزش بوده الهی فدات بشم که اینهمه عاشق بازی کردن با بچه ها هستی ..تو درسات هم حسابی پیشرفت داشتی تو...
26 آذر 1392

وروجک با نمک من

این روزها خداروشکر خیلی در درسهات پیشرفت کردی و امتحانات ماهانه ات و نسبت به ما ه قبل بهتر دادی فهمیدم اگه هم غلط داری بخاطر اینه که چون خودت نمی تونی سوال و بخونی وقتی معلم میخونه جا می ذاری اما در کل معلمت خیلی ازت راضیه.. دیروز کلی خوشحال اومدی خونه گفتی مامانم امروز رفتم سرصف و اقای مدیر بهم دو تا کارت تلاش زرد داد منم کلی تشویقت کردم الهی مادر فدات بشه ایشالا همیشه موفق باشی.. بامزه نوشت: دیشب عزیزجون (مامانم) حالش زیاد خوب نبود قلبش درد میکرد توام که خیلی دوسش داری اصرار می کردی که ببرینش دکتر عزیز یهو بهت گفت: امیرجونم من مردم سر قبرم میای سریع گفتی : اخه عزیز من چه می دونم قبرت کجاست من بیام؟ من: عزیز:  گفتم اخه بچه یه دور...
9 آذر 1392

محرم امسال

سلام گل نازم ببخشید که با این همه تاخیر اومدم .. امسال محرم مثل اقاها کلا شبها همراه بابایی می رفتی تکیه.. البته خیلی وقتها دوست داشتی با من بیای اما وقتی بهت می گفتم تو مردی و باید بری سینه زنی کنی ژست مردونه می گرفتی و می رفتی .. البته حضور دوستات امیرحسین و محمدرضا بی تاثیر نبود برا رفتنت چون یه شب که اونا نبودن حسابی بابایی رو اذیت کردی .. فدات بشم که بعد مراسم می اومدی ازم می پرسیدی که مامان صدامو میشنیدی بلند یا حسین می گفتم؟ منم می گفتم اره عزیزم فدای حسین گفتنت بشم ایشالا امام حسین نگه دارت بشه روز هفتم محرم هم از طرف مدرسه یه دسته تا مسجد نزدیک مدرسه رفتین و اونجا عزاداری کردین و بهتون ناهار دادن منم واسه دیدنت اومدم برات شال و سربن...
1 آذر 1392
1